پارسا عسل طلاهاپارسا عسل طلاها، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکیت

عشق مامانی و بابایی خوش خنده و شیرین شده

عشق من این روزها تو خیلی ناز و خوش خنده شدی ، کافیه یکی بهت یکم بخنده تو سریع بهش میخندی و همه کلی دلشون برات قنج میره . هرروز صبح وقتی بهم میخندی تمام زحماتی که تا صبح برات با سختی کشدیم برام تحملش راحت میشه و کل خستگیم از تنم میره بیرون. عسل من خیلی دوستت داریم ...
11 مهر 1391

سلمانی کردن پارسا توسط مامانی وبابایی آرایشگر

عسلم امروز تغریبا دو ماه شده که سلمونی نکردی ، آخرین بار درایران توسط دست مهربون مریم جون با هزار زحمت سلمونی شدی ، بابایی الان چند روزه میگه باید پارسا روببریم سلمونی تا اینکه به این نتیجه رسیدیم خودمون دوتایی قیچی رو به دست بگیریم واولین شاهکار رو روی سر تو پیاده کنیم ، کلی خندیدیم و مجبور شدیم آخرش کل لباسهاتو عوض کنیم چون پر از موشده بود . ولی بعدش از نتیجه کارمون خیلی رضایت داشتیم و کلی قربون صدقه شکل ماهت شدیم و هزار تا ازت عکس گرفتیم هر کدوم تو یک حالتی افتادی که کلی با مزه است . مثلا این یکی داری میگی چیه خوب رفتم سلمونی دیگه یا این یکی میخوای بازم نصیحتت کنم ؟؟؟ بسه کارهای بد بسه دیگه اینقدر رو اعصاب من راه نرو...
8 مهر 1391

کریر جدید پارسا

خوشگل من هفته پیش بابایی برات یک کریر گرفته که تو اون رو خیلی دوست داری این کریر به 4 حالت قابل تنظیمه و خیلی راحته و تو حتی توش تا حالا چند بار خوابت برده تا من کلاسم تموم شده و آمدم بیرون دیدم تو هنوز توشی ولی بابایی کمرش حسابی درد میگیره ولی با این وجود برای اینکه تو راحت پیشش وایستی و بهت سخت نگذره تمام این سختی ها رو تحمل میکنه و تو رو توش نگه میداره. از همینجا از زحمات بابایی مهربونها تشکر میکنیم ومیگیم بابایی ممنون که اینقدر خوب پارسا رو نگه میداری تا مامانی به کارها ودرسهاش برسه ...
8 مهر 1391

تولد مریم جون 7 مهر ماه

امروز روز تولد بهترین و مهربون ترین مادر بزرگ دنیاست مریم جون مهربون که تو رو خیلی دوست داره و من رو هم که مادرتم خیلی دوست داره . عزیزم من الان که مادر شدم میفهمم که مادر چقدر برای بچش زحمت میکشه و چقدر سختی میکشه تا یک پسر همچون پدر گردد ( این ضرب المثل رو هم همیشه مریم جون میگن ) . اگر چه اینجا نیستند ولی همیشه بدونند که درکنار ما هستند . ازاینجا بابت تمام زحماتی که برای من و تو کشیدند و میکشند تشکر میکنیم. و تولدشون رو تبریک میگیم. امیدوارم همیشه شاد باشند و بخندد و لبخند از روی لبانشون محو نشه . این عکس هم روزهای ابتدای تولدت با مریم جون مهربون ازتون گرفتم. عزیزم باید بگم مریم جون برات همیشه کلی شعر میخوندد که من درتمام لحظات ت...
8 مهر 1391

واکسن دوماهگی وآغاز شیرین شدن پارسا

پسر قشنگم این روزها روزهای آخری است که درکنار خانواده و فامیل هستیم از هفته دیگه ، دیگه هیچکسی دوروبرمون نیست و خودمون سه نفری هستیم . این روزها تو خیلی ناز شدی میخندی و ما ازاینکه میبینیم دل دردهات بهتر شده خوشحالیم البته این هفته واکسن دوماهگیت ما رو خیلی اذیت کرد و تو که هر دو تا پای کوچولوت آزرده به واکسن دردناک دوماهگی که همون سه گانه است خیلی اذیت شدی و من برای آروم کردنت مجبور بودم دائما دور خونه بگردونمت و باهات حرف بزنم تا کمی آرامش پیدا کنی یکی دو روزی تب داشتی که با استامینوفن اونرو کنترل میکردیم تا نکنه خدای ناکرده بالا بره و تو رو اذیت کنه . خدا رو شکر یکی دو روز آخر حالت خیلی خوب شد ودیگه جای واکسنت درد نمیکرد و تبت هم قطع شده ...
4 مهر 1391

تولد سه ماهگی پارسا

عشق مامانی وبابایی خیلی زود تونستی اینجا بزرگ بشی و خنده های قشنگت هر روز خستگی رو از رو دوش من وبابایی برمیداره . امروزعصر که تو رو بردم جلوی آینه تو بادیدن نی نی تو آینه کلی ذوق کردی ، خندیدی و شروع کردی باهاش با خوشحالی به حرف زدن. این روزها کلی برامون حرف میزنی و میخندی ، خیلی قشنگ و نازشدی و من و بابایی کلی کیف میکنیم و جای همه کسانی که نیستند که بزرگ شدنت رو ببینند رو خالی میکنیم. امروز تو سه ماهه شدی ولی به نظر من تو کلی فرق کردی خیلی عاقل تر شدی و مدتی بود که من و بابایی تلاش میکردیم تو بتونی با شیشه شیر بخوری که خوشبختانه از وقتی من به دانشگاه میرم این مشکلت هم حل شده و دیگه مشکل خاصی نداری . امیدوارم سریعتر بزرگ بشی تا نبودن ...
4 مهر 1391

یک ماهگی فرشته ما و جمع کردن وسایل خونه

عزیزکم این روزها درگیر جمع کردن وسایل خونه هستیم و نتونستیم برای تو وبابایی تولد بگیریم آخه تولد یک ماهگی تو با تولد 33 سالگی بابایی باهم تو یک روز افتاده ، با تمام سختی ها تو داری سعی میکنی کمتر دل درد بشی و ما با وجود تمام مشکلات سعی میکنیم وسایل خونه رو جمع کنیم تا بتونیم خونه رو اجاره بدیم و کمی در مخارج ما در مالزی بهمون کمک بشه ، اتاق قشنگت رو تا آخرین لحظه دست نمیزنم چون برام خیلی باارزشه و نمیتونم به همین راحتی جمعش کنم . امیدوارم از سختی هایی که توی این اسباب کشی کشیدیم چیزی یادت نیاد و فقط از خوبیها یادت بیاد. ای کاش کمی بزرگتر بودی ومن میتونستم تو رو به کسی بسپرم و بیام و به بابایی کمک کنم ولی متاسفانه نمیشه و بابایی بیشتر کارهای ...
4 مهر 1391

مهمانی به خاطر آمدن دایی مهدی از تهران

عزیزم چند روزی است که صورت و بدنت لکه هایی شبیه به کهیر زده و ریخته بیرون نمیدونم چرا ولی خاله شیما میگه مامانش گفته اینها گل گوشت است وبه این خاطر میزنه که بچه داره رو میاد و گوشت میگیره. امیدوارم هر چه زودتر خوب بشی و صورت قشنگت مثل همیشه مثل برگ گل صاف بشه . امروز ظهر دایی مهدی از تهران آمدند مشهد و منزل مامان مهین دعوت بودیم ، خشایار جون هم که ناراحتی داشت بهتر شده و خداروشکر داره خوب میشه . دایی مهدی با تو کلی کیف کرد و من هم ازتون یک عکس یادگاری گرفتم تا برای همیشه بدونی چقدر برای همه عزیزی ، راستی دایی مهدی و فهیمه خانم زحمت کشیدند و به خاطر تولد تو کادوی باارزشی دادند که از همینجا ازشون تشکر میکنیم ومیگیم دایی جون و زن دایی عزیز د...
4 مهر 1391

تولد یک ماهگی فرشته ما

عزیزتر از جونم امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدی خیلی شاد و سر حال بودی درحالی که من و بابایی از شدت خستگی خواب آلوبودیم تو خوشحال و شاد بودی ومیخندیدی . خوشحالم که داری خیلی سریع رشد میکنی و لبخند رو کم کم میتونم روی صورت قشنگت ببینم . عزیزم این عکست رو خیلی دوست دارم ، یک نگاه شیطون با یک لبخند مهربون توش داره که من عاشقشم. تواین عکس بابایی مهربونها داره تو رو میخوابونه ولی انگار خودشم یک آرامشی گرفته که داره کم کم خوابش میبره . عزیزم بابایی میگه خوابیدنت شبیه منه چون لای اون چشمهای درشت خوشگلت کمی بازه . این عکست رو خیلی دوست دارم ، اون دستهای کوچولوی مهربونت رو هر روز هزار بار بوس میکنم و خدارو بخاطر داشتن تو شکر میک...
4 مهر 1391

ننوی اصیل خانواده

عشق من این ننو که میبینی یکی از میراث های باارزش خانواده مادری ات هست و همه بچه های فامیل و حتی خود من هم توی همین ننو بزرگ شدیم ، ما هم سعی کردی تو رو توش آروم کنیم ولی متاسفانه تو زیاد ازش خوشت نیامد ، فکر میکنم باید کمی بزرگتر بشی آخه ننو برات خیلی بزرگه و تو خیلی خیلی کوچولو و هنوز زیاد نمیتونی توش آرامش پیدا کنی . مشکل اینجاست که وقتی هم بزرگتر بشی من ایران نیستم و ننو هم دردسترسم نیست که بتونم تو رو توش بگذارم . شاید تا اون موقع کسی پیدا بشه که ننو رو برامون بیاره. عشق من زودتر خوب بشو تا ما در غربت کمتر اذیت بشیم. دوستت دارم هزار باربیشتر از دیروز ...
4 مهر 1391